2 ـ حضرت فاطمه معصومه(عليها السلام) از فاطمه دختر امام صادق(عليه السلام) و او از فاطمه دختر امام باقر(عليه السلام) و او از فاطمه دختر امام سجّاد(عليه السلام) و او از فاطمه دختر امام حسين(عليه السلام) و او از زينب دختر اميرالمؤمنين(عليه السلام) و او از فاطمه زهراء(عليها السلام) نقل مى كند كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود : « اَلا مَنْ ماتَ عَلَى حُبِّ الِ مُحَمَّد ماتَ شَهيداً » :(1) « بدانيد كه هركس با محبّت آل محمّد بميرد ، شهيد مرده است » .
3 ـ فاطمه معصومه(عليها السلام) ( به همان سند روايت اوّل ) نقل مى كند از فاطمه زهراء(عليها السلام) كه پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود : « در شب معراج ، داخل بهشت شدم ، آنجا قصرى ديدم از دُرّ ميان خالى ، كه داراى درى بود آراسته به دُرّ و ياقوت و بر آن در پرده اى آويخته بود ; من سرم را بلند كردم ، ديدم بر آن نوشته شده است : « لا اِلهَ اِلاّ اللهُ ، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ ، عَلِىٌّ وَلِىُّ الْقَوْمِ » : « خدايى جز خداى يكتـا نيست ; محمّد فرستاده خدا است ; علىّ ولىّ ( و رهبـر ) مردم اسـت » .
و بر پرده نوشته بود : « بَخٍّ ، بَخٍّ ، مَنْ مِثْلُ شيعَةِ عَلِىٍّ ؟ » : « بَه ، بَه ، كيست مانند شيعه على(عليه السلام) ؟ » ; داخل آن قصر شدم ، در آنجا قصرى از عقيق سرخ ميان خالى ديدم كه درى داشت از نقره كه به « زبرجد » سبز مزيّن بود و بر آن در نيز پرده اى آويخته بود ، به بالا نگاه كردم ، ديدم بر آن در نوشته شده : « مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ ، عَلِىٌّ وَصِىُّ الْمُصْطَفى » : « محمّد رسول خداست ، على جانشين « محمّد » مصطفى است » . و بر پرده نوشته شده بود : « بَشِّرْ شيعَةَ عَلِىٍّ بِطيبِ الْمَوْلِدِ . . . » . « بشارت بده شيعيان على را به ( حلال زادگى ) » ; داخل آن قصر شدم ، قصرى از زبرجد سبز ميان خالى ديدم كه بهتر از آن نديده بودم ; اين قصر درى داشت از ياقوت سرخ كه آراسته به لؤلؤ بود و بر آن در پرده اى آويخته بود ; سرم را بلند كردم ، ديدم بر پرده نوشته شده : « شيعَةُ عَلِىٍّ هُمُ الْفائِزُونَ » . « تنها شيعيان على رستگارند » . گفتم : اى جبرئيل اين قصر براى كيست ؟ گفت : براى پسر عمو و جانشين تو على بن ابى طالب است و همه مردم در روز قيامت عريان و پابرهنه محشور مى شوند مگر شيعيان علىّ . . . »(1) .
4 ـ حضرت معصومه(عليها السلام) وقتى در ساوه مريض شد به همراهانش فرمود : مرا به قم ببريد زيرا از پدرم شنيدم كه فرمود : « قم مركز شيعيان ما مى باشد » .(2)
از آنجا كه فاطمه معصومه(عليها السلام) از خاندانى است كه در زيارت جامعه خطاب به ايشان آمده است : « عادَتُكُمْ الاِْحْسانُ وَسَجِيَّتُكُمُ الْكَرَمُ »(1) كرامات و عنايات آستان مقدّسش فراوان و شامل حال خاص و عام بوده است : از بزرگانى همچون ملاّ صدرا و آية الله بروجردى گرفته تا آن مسلمان عاشقى كه از دور افتاده ترين كشور اسلامى به عشق زيارت و به اميد عنايت به حريم قدس او راه يافته ، همگى را مورد لطف و عنايت كريمانه خود قرار داده است ; ولى با كمال تأسف اين كرامات تا كنون ثبت و ضبط نشده است ، ما هم نمونه هايى برگزيده از كرامات آن حضرت را در اينجا مى آوريم ; به اميد آن كه مجموع كرامات آن حضرت در اثرى مستقل گردآورى شود .
* ايشان درباره خودشان فرمودند : « دستم ورم مى كرد و پوست آن ترك برمى داشت به طورى كه نمى توانستم وضو بگيرم و ناچار بودم براى نماز تيمم كنم و معالجات هم بى اثر بود تا اينكه به حضرت معصومه(عليها السلام)متوسل
شدم و به من الهام شد كه دستكش بدست كنم ، همين كار را كردم ; دستم خوب شد » .
* ايشان فرمودند : « آقا حسن احتشام ( فرزند مرحوم سيد جعفر احتشام كه هر دو از منبرى هاى قم بودند ) نقل مى كرد از آ شيخ ابراهيم صاحب الزمانى تبريزى ( كه مرد با اخلاصى بود ) كه من شبى در خواب ديدم بحرم مشرف شدم خواستم وارد شوم گفتند حرم قرق است براى اينكه فاطمه زهرا(عليها السلام) و حضرت معصومه(عليها السلام) در سر ضريح خلوت كرده اند و كسى را راه نمى دهند . من گفتم : مادرم سيّده است و من محرم هستم ، به من اجازه دادند ، رفتم ديدم كه بله اين دو نشسته اند و در بالاى ضريح با هم صحبت مى كنند از جمله صحبت ها اين بود كه حضرت معصومه(عليها السلام) به حضرت زهرا(عليها السلام) عرض كرد : حاج سيد جعفر احتشام براى من مدحى گفته است و ظاهراً آن مدح را براى حضرت مى خواند .
آ شيخ ابراهيم اين خواب را در جلسه دوره اى اهل منبر كه حاج سيد جعفر احتشام هم در آن حضور داشت نقل مى كند ; حاج احتشام مى گويد : از آن شعرها چيزى يادت هست ؟ گفت : بله در آخر آن شعر داشت ( دخت موسى بن جعفر ) تا اين را گفت ، حاج احتشام شروع كرد بگريه كردن و گفت : بله توى اشعار من اين كلمه است » .(1)
« حاج سيد جعفر احتشام منبرى با حالى بود و موقع روضه خواندن خودش هم گريه مى كرد و بكّاء بود و بسيار گريه مى كرد » .
آقا حسن احتشام فرزند ايشان مى گويد : « به ايشان گفتيم شما در آخر شعرتان يك تخلّصى داشته باشيد مانند ساير شعرا » ، قبول نكرد تا با اصرار اين شعر را گفت :
اى فاطمه بجان عزيز برادرت ----- بر احتشام لطف نما قصر اخضرى
ايشان گفت : « قصر اخضر را لطف كردند » . گفتم : « چطور ؟ » گفت : « همانجا كه آقاى مرعشى(رحمه الله) سجاده مى انداختند ، آنجا را گج كارى كردند و سنگ مرمر سبز رنگ قراردادند ، و قبر حاج احتشام در همان قسمت از مسجد بالاسر است اين بود قصر اخضرى كه به ايشان عطا شد » .
* آقاى حاج شيخ حسن على تهرانى(رحمه الله) ( جدّ مادرى آقاى مرواريد ) كه از علماء بزرگ و شاگردان فاضل ميرزاى شيرازى محسوب مى شدند و حدود 50 سال در نجف به تحصيل علوم اشتغال داشتند ، ايشان برادرى داشت بنام حاج حسين على شال فروش كه از تجار بازار بوده در تمام مدّتى كه حاج شيخ مشغول تحصيل بودند ايشان ماهى 50 تومان به او شهريه مى داد تا اينكه برادر تاجر فوت مى كند و جنازه او را به قم حمل مى كنند و در آنجا دفن مى نمايند .
حاج شيخ حسن على ( كه در اواخر عمر در مشهد ساكن بودند ) تلگرافى از فوت برادر مطلع مى شود ، به حرم مشرف شده و به حضرت رضا عرض مى كنند : « من خدمت برادرم را يكبار هم نتوانستم جبران نمايم جز همين كه بيايم اينجا و از شما خواهش كنم كه به خواهرتان حضرت معصومه(عليها السلام)سفارش ايشان را بفرماييد : تا كمك كارى ، بكند از برادرم » .
همان شب يكى از تجار كه از قضيه اطلاع نداشت خواب مى بيند كه به
حرم حضرت معصومه(عليها السلام) مشرف شده و آنجا مى گويند : كه حضرت رضا (رضي الله عنه) هم به قم تشريف آوردند : يكى جهت زيارت خواهرشان ، و يكى جهت سفارش برادر حاج شيخ حسنعلى به حضرت معصومه(عليها السلام) .
او معناى خواب را نمى فهمد و آن را با حاج شيخ حسنعلى در ميان مى گذارد و ايشان مى فرمايند: «همان شب كه شما خواب ديدى من ( در رابطه با برادرم ) به حضرت رضا متوسل شدم و اين خواب شما درست است » .
« مرحوم آقا سيد محمدتقى خوانسارى پس از شنيدن اين خواب فرمود : از اين خواب استفاده مى شود كه قم در حريم حضرت معصومه(عليها السلام)است ; بايد حضرت امام رضا(عليه السلام) به قم تشريف فرما شوند و سفارش برادر حاج شيخ حسنعلى را به حضرت بفرمايند و الاّ خود حضرت امام رضا(عليه السلام)مستقيماً در كار مداخله نمى كند چون اين در محدوده حضرت معصومه است و مداخله در اين محيط نمى شود » .(1)
آقاى شيخ عبدالله موسيانى(2) نقل فرمودند به اين كه حضرت آية الله مرعشى نجفى به طلاّب مى فرمود : « علّت آمدن من به قم اين بود كه پدر آسيد محمود مرعشى نجفى ( كه از زهّاد و عبّاد معروف بود ) چهل شب در
حرم حضرت امير(عليه السلام) بيتوته نمود كه آن حضرت را ببيند ، شبى در ( حال مكاشفه ) حضرت را ديده بود كه به ايشان مى فرمايد : سيد محمود چه مى خواهى ؟ عرض مى كند : مى خواهم بدانم قبر فاطمه زهراء(عليها السلام)كجاست ؟ تا آن را زيارت كنم .
حضرت فرموده بود : من كه نمى توانم « بر خلاف وصيت آن حضرت » ، قبر او را معلوم كنم .
عرض كرد : پس من هنگام زيارت چكنم ؟ حضرت فرمود : خدا جلال و جبروت حضرت فاطمه(عليها السلام) را به فاطمه معصومه(عليها السلام) عنايت فرموده است ، هر كس بخواهد ثواب زيارت حضرت زهرا(عليها السلام) را درك كند به زيارت فاطمه معصومه(عليها السلام) برود .
آية الله مرعشى مى فرمودند : پدرم مرا سفارش مى كرد كه من قادر به زيارت ايشان نيستم امّا تو به زيارت آن حضرت برو ، لذا من به خاطر همين سفارش ، براى زيارت فاطمه معصومه(عليها السلام) و ثامن الأئمّه(عليهم السلام)آمدم و به اصرار مؤسس حوزه علميه قم ، حضرت آية الله حائرى در قم ماندگار شدم .
آية الله مرعشى در آن زمان مى فرمودند : « شصت سال است كه هر روز من اوّل زائر حضرتم » .
آقاى شيخ عبدالله موسيانى نقل كردند از حضرت آية الله مرعشى نجفى : « كه شب زمستانيى بود كه من دچار بى خوابى شدم ; خواستم حرم بروم ،
ديدم بى موقع است ، آمدم خوابيدم و دست خود را زير سرم گذاشتم كه اگر خوابم برد خواب نمانم ، در عالم خواب ديدم خانمى وارد اطاق شد « كه قيافه او را به خوبى ديدم ولى آن را توصيف نمى كنم » به من فرمود : سيّد شهاب ! بلند شو و به حرم برو ; عدّه اى از زوّار من پشت در حرم از سرما هلاك مى شوند ، آنها را نجات بده .
ايشان مى فرمايند : من به طرف حرم راه افتادم ، ديدم پشت در شمالى حرم ( طرف ميدان آستانه ) عدّه اى زوّار اهل پاكستان يا هندوستان ( با آن لباسهاى مخصوص خودشان ) در اثر سردى هوا پشت در حرم دارند به خود مى لرزند ، در را زدم ، حاج آقا حبيب ( كه جزء خدّام حضرت بود ) با اصرار من در را باز كرد ، من از مقابل و آنها هم پشت سر من وارد حرم شدند و در كنار ضريح آن حضرت به زيارت و عرض ادب پرداختند ; من هم آب خواستم و براى نماز شب و تهجّد وضو ساختم » .
آقاى شيخ عبدالله موسيانى نقل مى كند : « كه ما عازم مشهد مقدّس بوديم در حالى كه در آنجا به جهت جمعيّت زياد زوّار ، منزل به سختى پيدا مى شد . من با اطّلاع از اين جهت به حرم حضرت معصومه(عليها السلام)مشرّف شدم و خيلى خودمانى گفتم : بى بى جان ما عازم زيارت برادر شماييم ، خودتان عنايتى بفرمائيد . ما عازم مشهد شديم ، ديديم منزل بسيار كمياب است نزديك حرم از تاكسى پياده شديم ، ناگهان ديدم جوانى از داخل كوچه به طرف من آمد و
به من گفت : منزل مى خواهيد ؟ گفتم : بله ، گفت دنبال من بيا ، با او رفتم مرا داخل خانه اش برد ، اطاق بزرگ و خوبى را به ما داد ، ما وقتى در آنچا مشغول جابجايى وسايل بوديم ، خانم ايشان ما را براى نهار دعوت كرد ، بعد از تشرّف به حرم و زيارت و نماز ، نهار را با آنها خورديم .
صبح روز بعد ، خانم از ما سؤال كرد : شما چند روز در اينجا هستيد ؟ گفتم ده روز . گفت ما به تهران مى رويم ، اين كليد خانه ، هر وقت كه خواستيد برويد ، كليد را بدهيد به همسايه ما آقاى رضوى ( يا رضوانى ) .
گفتم كرايه منزل چه مى شود ؟ گفت ما صحبت آن را كرده ايم .
ما خيال كرديم مقصود ايشان صحبت درباره كرايه است با آقايى كه بنا شد كليد را به او بدهيم .
چند روزى گذشت كسى آمد در خانه و گفت : من رضوى ( يا رضوانى ) هستم ، شما هر وقت كه خواستيد به قم برويد ، كليد را پشت آينه داخل اطاق بگذاريد و در منزل را ببنديد و برويد .
گفتيم : كرايه چه مى شود ؟ گفت درباره كرايه با من صحبتى نكردند .
ده روز ما تمام شد ، خواستيم برگرديم ، ديديم بليط ماشين را بايد چند روز پيش تهيه مى كرديم و الآن تهيّه بليط امكان ندارد ، خيلى ناراحت بوديم كه من از صاحب ماشينى ( كه در نزديك منزل ما ، ماشين خودش را پارك مى كرد و در مسير « تهران ـ مشهد » مسافر جا به جا مى كرد ) خواستم ما را هم با خودش تا تهران ببرد . او گفت : من فردا حركت نمى كنم ولى فردا شما را به قم مى فرستم ; فردا ما را تا گاراژ ماشين برد و به مسئول دفتر گفت : اينها از ما
هستند و مى خواهند به قم بروند ، او هم موافقت كرد و در بهترين جاى ماشين به ما تعداد صندلى مورد نيازمان را داد و ناباورانه « بى بى » وسيله برگشت مان را هم مانند « منزل در مشهد » فراهم كرد » .(1)
حضرت آية الله مكارم شيرازى « دام ظلّه » مى فرمايد : « بعد از فروپاشى شوروى سابق و آزاد شدن جمهوريهاى مسلمان نشين ( و از آن جمله جمهورى نخجوان ) مردم شيعه نخجوان تقاضا كردند ، كه عدّه اى از جوانان خود را به حوزه علميه قم بفرستند تا براى تبليغ در آن منطقه تربيت شوند . مقدّمات كار فراهم شد و استقبال عجيبى از اين امر به عمل آمد . از بين ( سيصد نفر داوطلب ) پنجاه نفرى كه معدّل بالايى داشتند و جامعترين آنها بودند براى اعزام به حوزه علميه قم انتخاب شدند . در اين ميان جوانى ـ كه با داشتن معدّل بالا ، به سبب اشكالى كه در يكى از چشمانش وجود داشت انتخاب نشده بود ـ با اصرار فراوان پدر ايشان ، مسئول مربوطه ناچار از قبول ايشان شد ، ولى هنگام فيلمبردارى از مراسم بدرقه از اين كاروان علمى ، مسئول فيلمبردارى دوربين را روى چشم معيوب اين جوان متمركز كرده و تصوير برجسته اى از آن را به نمايش گذاشت . جوان با ديدن اين منظره بسيار ناراحت و دل شكسته شد . وقتى كاروان به قم رسيد و در مدرسه مربوطه
ساكن شدند اين جوان به حرم مشرّف شده و با اخلاص تمام متوسّل به حضرت مى شود ، و در همان حال خوابش مى برد . در خواب عوالمى را مشاهده كرده و بعد از بيدارى مى بيند چشمش سالم و بى عيب است .
او بعد از شفا يافتن به مدرسه برمى گردد ، دوستان او با مشاهده اين كرامت و امر معجزه آسا ، دسته جمعى به حرم حضرت معصومه(عليها السلام)مشرّف شده و ساعتها مشغول دعا و توسّل مى شوند .
وقتى اين خبر به نخجوان مى رسد آنها مصرّانه خواهان اين مى شوند كه اين جوان بعد از شفا يافتن و سلامتى چشمش به آنجا برگردد كه باعث بيدارى و هدايت ديگران و استحكام عقيده مسلمين گردد » .(1)
مرحوم محدّث قمى مى فرمايد از بعض اساتيد خود شنيدم كه : « مرحوم ملاصدراى شيرازى به خاطر بعضى مشكلات از شيراز به قم مهاجرت فرمود و در قريه كهك اقامت نمود ; آن حكيم فرزانه هرگاه مطالب علمى بر او مشكل مى شد به زيارت حضرت فاطمه معصومه مى آمد و با توسل به آن بزرگوار مشكلات علمى براى ايشان حلّ مى شد و از آن منبع فيض الهى مورد عنايت قرار مى گرفت » .(2)
مرحوم محدّث نورى نقل فرمودند كه : « در بغداد مردى نصرانى به نام « يعقوب » مبتلا به مرض استسقاء بود كه از معالجه آن نااميد شده بودند و به طورى بدنش ضعيف شده بود كه توان راه رفتن نداشت . او مى گويد : مكرّر از خدا مرگم را خواسته بودم تا آنكه در سال 1280هـ . ق در عالم خواب سيّد جليل القدر نورانى را ديدم كه كنار تختم ايستاده ، و به من گفت : اگر شفا مى خواهى بايد به زيارت كاظمين بيايى . از خواب بيدار شدم و خوابم را به مادرم گفتم . مادرم كه مسيحى بود گفت : اين خواب شيطانى است . دو مرتبه خوابم برد . اين مرتبه زنى را در خواب ديدم با چادر و روپوش كه به من گفت : برخيز كه صبح شد آيا پدرم با شما شرط نكرد كه او را زيارت كنى و ترا شفا بخشد ؟ گفتم پدر شما كيست ؟ گفت : « موسى بن جعفر » . گفتم شما كيستى ؟ فرمود : من معصومه خواهر رضا هستم . از خواب بيدار شدم و متحيّر بودم كه به كجا بروم ; به ذهنم آمد كه بخدمت « سيّد راضى بغدادى » بروم . به بغداد رفتم تا به در خانه او رسيدم ، در زدم ، صدا آمد كيستى ؟ گفتم در را باز كن . همين كه سيّد صدايم را شنيد به دخترش گفت : در را باز كن كه يك نفر نصرانى است آمده مسلمان شود . وقتى بر او وارد شدم گفتم : از كجا دانستيد كه من چنين قصدى دارم ؟ فرمود : جدّم در خواب مرا از قضيّه خبر داد . او مرا به كاظمين نزد شيخ عبدالحسين تهرانى برد ; داستان خود را برايش گفتم ، دستور داد مرا به حرم مطهر حضرت كاظم(عليه السلام) بردند و مرا دور ضريح طواف دادند عنايتى نشد ; از حرم بيرون آمدم احساس تشنگى كردم ; آب آشاميدم ،
حالم منقلب شد و روى زمين افتادم ، گويا كوهى بر پشتم بود و از سنگينى آن راحت شدم . ورم بدنم از بين رفت و زردى صورتم به سرخى مبدّل شد و ديگر اثرى از آن مرض نديدم . خدمت شيخ بزرگوار رفتم و به دست ايشان مسلمان شدم . . . » .(1)
حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ محمود علمى اراكى نقل كرد كه : «من خودم مكرّر ديدم شخصى را كه « از پا عاجز و ناتوان بود كه پاهايش جمع نمى شد وقسمت پايين بدن را روى زمين مى كشيد و با تكيه به دو دست حركت مى كرد » از حالش پرسيدم اهل يكى از شهرهاى قفقاز شوروى بود ، گفت : رگهاى پايم خشكيده است و قادر به راه رفتن نيستم ; رفتم مشهد از حضرت رضا شفا بگيرم نتيجه اى نگرفتم ; آمده ام اينجا ( قم ) انشاء الله شفا بگيرم .
در يكى از شبهاى ماه رمضان بود ، شنيديم نقارخانه حرم ( طبق معمول ) به صدا درآمد و گفتند : بى بى شخص فلجى را شفا داده است ; ما كه بعداً با درشكه با چند نفر از همراهان به اراك مى رفتيم در شش فرسخى اراك ، همان شخص ناتوان را ديدم كه با پاهاى صحيح و سالم عازم كربلا است و معلوم شد كه آن روز او بوده كه شفا گرفته ، او را به درشكه سوار كرديم و تا اراك همراه ما بود » .(2)
نظرات شما عزیزان: